امروز برای قرائت فاتحهی مرحوم سید ناصر به روستای سید حسن رفتیم. باران دیشب، زمینهای پست روستا را به برکههای کوچک و بزرگی تبدیل کرده بود. دیدن این برکهها مرا به سالهای دور برد، به روزگاری که در جلیعه زندگی میکردیم و باران فقط زمین را خیس نمیکرد، بلکه خانهها، زندگیها و خوابهای ما را هم به هم میریخت.
در مضیف میخوابیدیم، جایی که سقفش را هر پاییز کاهگل میکردند، اما این پوشش نازک کاهگل، تاب بارانهای پیدرپی را نمیآورد و چکههای سرد، درست نیمهشب، بر سر و رویمان میریخت. اگر بیدار میشدیم و گوشهی لحافمان را خیس میدیدیم، پدر یا مادر آرام و بیصدا ما را در همان لحاف میپیچیدند و به جایی از مضیف که چکه نمیکرد، میبردند. قالی یا نمد خیس را جمع میکردند و زیر چکهی سقف، قابلمهی رویی، آفتابه یا تشتی میگذاشتند تا آب در کف خاکی مضیف جاری نشود، و ما مجبور بودیم تا صبح، چکههای سقف را در قابلمهها چون ارکستری ناتراز بشنویم.
سرمای شبهای زمستان، جان را میلرزاند، اما تنها پناه گرمایی ما، چراغ علاالدین بود. هنوز هم نمیدانم چرا این چراغ نفتی را “علاالدین” نام گذاشته بودند و چه نسبتی با دین داشت، اما آن نور زرد و لرزان و گرمای کمجانش، مثل آخرین نقطهی امید در آن شبهای سرد میدرخشید.
مادرم و دیگر زنان روستا، بشکههای آب را از رودخانهی گرگر روی سرشان میگذاشتند و تا خانه میآوردند. گرگر، همان رودخانهای که از شوشتر سرچشمه میگرفت و پس از گذر از دشتهای حاصلخیز، در روستای بندقیر، کمی پایینتر از روستای ما، به رودخانهی کارون میپیوست. آب را در بشکههای فلزی ۲۰۰ لیتری ذخیره میکردند، اما آنها را در سایهی ساباط میگذاشتند تا از تابش مستقیم آفتاب در امان بماند و گرم نشود. ساباط، همان ایوان، سایبان یا پیشگاه خانه بود که هم سایهای خنک در تابستان میساخت و هم پناهی از باران در زمستان.
اما اگر باران شدید بود و آب گرگر گلآلود میشد، زنان دیگر به رودخانه نمیرفتند و به “غدران” پناه میبردند، همان برکههایی که بعد از هر باران، در زمینهای پست روستا شکل میگرفت. آنجا، کنار غدیر، صحنههای تکراری اما عجیبی رقم میخورد؛ زنی آب برمیداشت، دیگری کهنهی کودکش را میشست، یکی هم ظرفهای خانه را در همان آب زلال باران چنگ میزد.
برای ما بچهها، غدیرها دنیای دیگری بودند. اگر چکمه داشتیم، با غرور و افتخار در میان آب و روی علف ها و رستنی ها زیر آب، راه میرفتیم و با احتیاط پا در عمق غدیر میگذاشتیم، تا ببینیم چقدر میتوانیم جلو برویم بدون آنکه آب به درون چکمههایمان نفوذ کند. چکمههای ما همه مشکی بودند، رنگی در کار نبود، شاید بعدها آمدند، اما همان چکمهی مشکی، برایمان گوهری نایاب بود.
اما بعدها، چکمههای رنگی هم به بازار آمدند. دیگر بچهها برای داشتن چکمهای قرمز یا آبی با هم رقابت میکردند و چکمهی مشکی قدیمی، دیگر آن شکوه گذشته را نداشت. یاد این بیت مولانا افتادم که چه زیبا گفت:
چونک بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد
چون به بیرنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
و اگر بعد از این همه بازی و شادی، گرسنه میشدیم، نه یخچالی بود و نه خوراکیهای رنگارنگ امروز. بهترین میانوعدهی ما نان و خرما بود، یا نان و روغن حیوانی که به آن “دهن عرب” میگفتند. اما این یکی خوراک اعیانی محسوب میشد و بیشتر سهم پسر سوگلی خانواده بود. خوشبختانه، من بینصیب نمیماندم.
اهواز – لفته منصوری
روز جمعه اول فروردین ۱۴۰۴